اندک اندک بانگ اذان بلند شد، نواب کشته شده بود، دریغا! مردم آمدند و رفتند و نمازهای جماعت، مثل دیگر ایام، برپا گشت، چرا کسی برای خون نواب فریاد نمیزند؟
به گزارش خبرنگار حوزه اندیشه خبرگزاری فارس، ۲۷ دیماه سالروز شهادت طلبه مجاهد، سیدمجتبی نواب صفوی است که به دست دژخیمان سلطنت پهلوی تیرباران شد. آنچه که در ادامه میخوانید گزیدهای از چکامه محمدرضا حکیمی در پاسداشت مجتبی نواب صفوی است. نواب نه، ابوذری در عصر ما! اندک اندک بانگ اذان بلند شد. نواب کشته شده بود. دریغا! مردم آمدند و رفتند و نمازهای جماعت، مثل دیگر ایام، برپا گشت، چرا کسی برای خون نواب فریاد نمی زند؟ سید مجتبی نواب صفوی یکی از عزیزترین چهره های فداکار تاریخ اسلام بود در نیم سده اخیر. در کنار او که قرار میگرفتی و سخنان آتشین به معنای واقعی کلمه، آتشین او را که میشنیدی، چنان تصور میکردی که در کنار یکی از مؤمنترین و خروشندهترین مردان صدر اسلام قرار داری، مردانی همدم پیامبر و علی، مردانی همرده مقداد و ابوذر. نواب، مجسمهای بود از حقیقت و ایمان، و غیرت اسلامی و شور انقلابی نواب، مجسمهای بود از حقیقت و ایمان، و غیرت اسلامی و شور انقلابی. نواب چنان بود که میگفتی همه نویدهای دینی را به چشم دیده است و همه امور معنوی را تجربه کرده است. هیچگاه فراموش نمیکنم روزی را که او هنگام سفر به مشهد، برای بازدید طلاب مدرسه نواب، به آن مدرسه آمد. روزی ویژه بود. مردم آگاه شده بودند که رهبر فدائیان اسلام به مدرسه ما میآید؛ آمدند و ازدحامی بزرگ برپا شد. رهبر فدائیان در میان یاران با صلابت و مؤمن خود به مدرسه آمد، و پس از اندکی، در کنار پایه طاق بلند جلوی مدرسه، رو به قبله، به پا ایستاد و به دیوار تکیه داد و شروع به سخن گفتن کرد. سخن او در توحید بود و توجه به ذات الهی. چنان کلمات شورانگیز او جان شنونده را مسخّر میکرد، که باورها، همه را در برابر انسان مشهود میساخت؛ و چنان از حتمیت آفریدگار عالم، خدای آغازها و انجامها، سخن می گفت که گویی انسان خدا را میدید! گویی پیامبری در حال نماز است در میان جوی اثیری که از شعاع معنویت خود او پدیدار گشته بود، آن سخنان به پایان رسید و نواب نشست. پس از لحظاتی عازم بازگشت شد. از کنار حجره های مدرسه به راه افتاد. با همه خداحافظی میکرد و معانقه و هنگامی که به ضلع شمال غربی مدرسه رسید، اذان گفتند. او نیز با صدای گیرای خود اذان گفت. سپس، روی زمین، به نماز ظهر ایستاد. چند صف نیز پشت سر او ایستادند و اقتدا کردند در نماز حالتی عجیب داشت. ذکر رکوع و سجده و کلمات تشهدش را میشنیدم. خیال میکردی یکی از پیامبران است که نماز میخواند. نواب خاص امام زمان باشید! نماز تمام شد. دوباره به راه افتاد. با مردم صمیمانه خداحافظی میکرد. دم مدرسه رسید. از پلههایی که مدرسه را به خیابان نادری وصل میکرد، بالا رفت. انبوه جمعیت، از جمله طلاب، گرداگرد او، و در راهرو مدرسه موج می زدند. همین گونه که رو به خیابان و پشت به مدرسه از پلهها بالا میرفت، برگشت و این جمله را گفت: نُوّابِ خاص امام زمان باشید! طلاب را با این تعبیر، به عظمت راه و کاری که دارند، بیشتر متوجه ساخت. سپس از پله دیگری باز چهره ملکوتی خود را برگرداند و رو به طلاب و مردم چنین گفت: در تهجدها دعا کنید! اصل را بر این نهاد که همه، حتما! همه، اهل تهجدند، پس در تهجدها دعا کنند و این نکته تربیتی و سازنده دیگری بود. جوانی که پیرمردها ستایشش میکردند با اینکه نواب عمر زیادی نداشت، عالمان سالمند نیز به او احترام میگذاشتند و قداست و ایمان و شجاعتش را بزرگ میداشتند؛ عالمانی مانند شیخ هاشم قزوینی(م ـ۱۳۸۰)، شیخ مجتبی قزوین (م ـ۱۳۸۶)، و شیخ علی اکبر الهیان تنکابنی (م ـ۱۳۸۰)، نام او را با شور و گرمی می گفتند و میشنیدند. شیخ علی اکبر الهیان، از علمای بزرگ بود؛ اهل علوی باطنی و مشاهدات و کرامات، با عمری در حدود ۷۰ سال، و دارای پیکری نحیف و تحلیل رفته از عبادات و ریاضات. یک بار از او شنیدم که گفت: اگر من نواب را حضوراً دیده بودم، چه بسا، جزو افراد و دسته او میشدم و با این سخن اشاره میکرد به اهمیت فوقالعاده دفاع مسلحانه از دین خدا، در آن روزگار. نواب صفوی تلاشهای دفاعگرانه خود را از اسلام و مقدسات اسلامی، از سالهای ۱۳۲۳، ۱۳۲۴ شمسی آغاز کرد. قیام یک تنه و دلیرانه ذریه رسول، مسلمانان معتقد را سرشار از شوق و شور ساخت. نطفه مقدس نهضت اسلامی و ضد اجنبی ایران بسته شد و جمعیت فدائیان اسلام به وجود آمد. تشکل مسلمانان در راه مبارزه با صهیونیسم و یاری به برادران فلسطین، اعدام نوکر سرسپرده بیگانه، وزیر دربار منحوس عبدالحسین هژیر به دست نخستین شهید فدائیان اسلام، حضرت سید حسین امامی که لغو انتخابات قلابی دوره شانزدهم را به دنبال داشت و سپس انتخاب نمایندگان جبهه ملی با رای ملت، اعدام سپهبد رزم آرا نخست وزیر خائن و ضد ملی. چرا کسی برای خون نوّاب فریاد نمیزند؟ شهادت نواب، مقارن ایام فاطمیه بود. خبر اعدام او همه جا پیچید. آن روز غروب من، به مسجد گوهرشاد رفتم. هوا غمی خونین را به همه جا میبرد. از در بازار، وارد مسجد گوهرشاد شدم. پشت به غرفههای شمالی مسجد و رو به ایوان مقصوره و گلدستهها ایستادم. مغرب دردناکی از راه میرسید. نیمی از آسمان رو به سیاهی رفته بود و نیمی دیگر خون شفق را مزمزه میکرد. اندک اندک بانگ اذان بلند شد. نواب کشته شده بود. دریغا! مردم آمدند و رفتند و نمازهای جماعت، مثل دیگر ایام، برپا گشت، چرا کسی برای خون نوّاب فریاد نمیزند؟ در آن لحظات روح نواب را در همه مسجدها و شبستانها میدیدم. جملات اذان گفته میشد و در میان خون شفق و سیاهی شب راه میگشود. تاریکی مغموم مغرب تیرهتر میشد و نخستین شب نبودن نواب از راه میرسید. به گلدستهها نگاه میکردم و به آسمان فکر مینمودم که این فریاد فدایی بزرگ اسلام است که از حنجره موذنان بیرون میآید. آری، این اوست که نام خدا را به بزرگی یاد میکند. پایان پیام/