به گزارش مرز اقتصاد و به نقل از خبر آنلاین
مهسا بهادری: دهه هشتاد شمسی یکی از درخشانترین دورهها در عرصه هنر مخصوصا در تلویزیون بود، هنرمندانی که این روزها رنگ چهره آنها را در جعبه جادویی نمیبینیم، روزگاری فعالیت زیادی در این رسانه داشتند و به نوعی ستاره درخشان تلویزیون بودند. ستارگان درخشانی که با گذر زمان فروغشان کم شد تا جایی که ابر سیاهی جلوی درخشش آنها را دست کم در آسمان تصویر گرفت. امین زندگانی، بازیگر سینما و تئاتر و تلویزیون هم یکی از این ستارهها بود که دهه هشتاد خوش درخشید اما به مرور زمان کمتر چهرهاش را در تلویزیون دیدیم، حالا چرا این اتفاق افتاد؟ و چرا مدتی در سینما نبود را هم از خودش پرسیدیم که در ادامه میخوانید.
آقای زندگانی شما و امید زندگانی،در دوره ای در دهه هشتاد درحال طی کردن روندی صعودی تا سوپراستار شدن بودید. منظورم بیشتر شدن محبوبیت، مقبولیت اجتماعی، شهرت و تعدادکارهایی است که انجام میدادید،است. اما بنظر میرسد این روند از جایی کمرنگ و متوقف شد، چه عواملی در این ماجرا تاثیرگذار بودند؟
شما دارید به دهه هشتاد اشاره میکنید. آن دوره، طلاییترین دوره تولیدات تلویزیون بود. آن زمان در تلویزیون بالغ بر هشتاد سریال و صدوخردهای تله فیلم به نمایش در میآمد. قاعدتا همین موضوع باعث میشد که برای من پیشنهادات بیشتری وجود داشته باشد. از بین تمام پیشنهادات خیلیها را قبول نمیکردم و با این حال همچنان پرکار بود. بعد از ورود به دهه نود تولید تلویزیون به شدت کاهش یافت؛ به علت بحرانهای اقتصادی و نبود بودجه و مشکلاتی که دولت با صداوسیما داشت. به همین دلیل هم تولید سریال در دهه نود، به هفده عدد در سال رسید. الان هم که من خبر دارم برای دو یا سه سریال دوربین روشن کار میکنند. قاعدتا کم شدن پیشنهادات هم به تغیر سن من و کم شدن تولیدات، مربوط میشود. البته من هیچ زمان به سمت سوپراستار شدن حرکت نکردم، چون بهدنبال حواشی نبودم. با این که شهرت بخش جدایی ناپذیر کار ماست اما من تا حد ممکن از آن فرار کردم و به آن بها ندادم و سعی کردم بیشترش نکنم. معمولا مصاحبه گریز بودم. معمولا درباره موضوعات شخصی مثل رنگ و غذای مورد علاقه و… بیشتر از یک بار مصاحبه نمیکردم و ترجیح میدادم بیشر درباره کار حرف بزنم و این دوری من از کار دلیل خاص نداشت و تابع روند بالا رفتن سن من و کم شدن تولیدات و شرایط سیاسی و اجتماعی حاکم بر مملکت بود. برای کارهای سینمایی هم که من دوسال و نیم بایکوت شدم.
برای بازی در ملک سلیمان؟
بله، بعد از «ملک سلیمان» و حرفهای عجیبی که از دستمزدهای آنچنانی من میزدند این اتفاق رخ داد. نکته جالب ماجرا این است که «ملک سلیمان» در همه بخشها جایزه گرفت بهجز دو قسمت مهم و تاثیرگذار؛ نقش اول و تدوین.
در چنین شرایطی هنرمندان میگویند مافیا مانع ادامه کار ما شد. برای شما هم چنین اتفاقی رخ داد؟
مافیا نه، به آن صورتی که برخی میگویند شاید وجود نداشته باشد اما به هر حال قابل رویت است. شما میبینید که در پلتفرمها افرادی هستند که از این کار به کار دیگر میروند و در همه کارها هستند. البته بهنظر من اشکالی هم ندارد. مثل وقتی که شما میخواهید بروید کوه، دوستانتان را میبرید نه غریبهها را. اما اگر من بخواهم در ارتباط با کم کار شدن خودمنظری بدهم، باید بگویم که من تا بهحال سعی نکردهام به کارم به چشم شغل نگاه کنم. من وارد این حرفه شدم که آرتیست شوم. همیشه در هرکاری به دنبال ارزشمندی آن بودم همچنان هم با وجود کم بودن کار، پیشنهاداتی را رد میکنم. این رد کردن را با افتخار انجام نمیدهم و ناراحتم که چرا اکثر پیشنهادات ارزش هنری کافی ندارند.
در کارهای سینمایی اخیرتان هم همین ارزشمندی کار را در نظر داشتید؟ چون کارهای ویژه و خاصی نبودند!
این کارها برای من، سرمایهگذاری بلندمدت هستند. در «گاوپیشونی سفید۱» وقتی من خواستم که، «عموعجوزه» را بازی کنم، میخواستم کار متفاوتی انجام دهم. چون نقش موش هم به من پیشنهاد شده بود ولی من دوست نداشتم، چون با آن نقش امین زندگانی بودم؛ دوست داشتم در یک نقش جدید ظاهر شوم در صورتیکه میخواستم، نقش منفی و متفاوتی را بازی کنم. از کارگردان کار خواستم که ریسک کند او هم قبول کرد. من با این کار، تماشاگر برای بیست سال آینده خودم ساختم. الان خیلی از شاگردهای من همان بچههایی هستند که «عموعجوزه» را در دوره دبستان دیده بودند و میشناختند. «شهرگربهها» هم برای من همین بود.
یکم به گذشته خودم نگاه کنم، من کارم را با تئاترموزیکال درکانون پرورش فکری شروع کردم. آن زمان آقای داوود کیانیان، مدیریت کانون را به عهده داشتند. نمایش«خروسک پریشان» رکورد دار تعداد اجرا بود و دویستوپنجاه تا از آن نمایش را من بازی کردم. پایاننامه من موزیکال بود. نمایشنامهای موزیکال که نزدیک به ۱۰ صفحه بود؛ که درباره اتفاقات سه نسل بعد از زمان جنگ است. این حکایت با این ضرب المثل شروع میشد: (یکی داشت دزدی میکرد یکی ازش پرسید داری چیکار میکنی گفت: دارم ساز میزنم اون یکی ازش پرسید: پس صداش کو؟ گفت: صداش فردا در میاد.)
ابتدای مصاحبه اشاره کردید که هنرمندان از تلویزیون به سینما میرفتند اما از جایی به بعد دیگر سراغ تلویزیون نرفتند و با شبکههای نمایشخانگی کار کردند که تفاوت چندانی هم با تلویزیون ندارد. اما میدانیم که محدودیت این پلتفرمها به مراتب از صداوسیما کمتر است و مخاطب بیشتری دارد. فکر نمیکنید علت این که بازیگران شبکه نمایش خانگی را انتخاب میکنند به این موضوع برمیگرد؟
یک زمانی ما بازیگرها ادا درمیآوردیم که با تلویزیون کار نمیکنیم، اما بعد از اینکه شبکه نمایش خانگی آمد ما فهمیدیم که اتفاقا دوست داریم، سریال بازی کنیم. یادمان نرود که اتفاقا سریال بازی کردن سختتر از بازی کردن در یک فیلم سینمایی است. بازیگر نقش اول فیلم سینمایی اگر خیلی نقش داشته باشد ۴۰ تا ۴۵ سکانس است ولی در سریال، بازیگر نقش اول باید بتواند بالغ بر ۱۰۰ سکانس را بازی کند.
فکر نمیکنید اینکه شبکه نمایشخانگی آمد همه متوجه شدند سریال دوست دارند، بخاطر محدودیتهای زیاد صداوسیما بود؟
میخواهم یک خاطره ساده تعریف کنم؛ من یک برنامهای اجرا میکردم به نام «کاغذ کاهی»، برنامهای که از ساعت ۱۲ شب تا ۴ صبح پنجشنبه اجرا میشد و من پیش از آن کار اجرا، آنهم به شکل زنده انجام نداده بودم اما بر اساس الزامی که برایم بهوجود آوردند اجرایش را پذیرفتم. ما در آن زمان با مخاطبین از طریق فکس ارتباط برقرار میکردیم. در همان زمان پربینندهترین برنامه تلویزیونی بود. همیشه فکس میزدند و من آن را زنده روی برنامه میخواندم یکبار سه کیلومترونیم فکس دریافت کردیم. ماجرا این بود که من انتهای برنامه میگفتم «قربانتان بروم و دوستتان دارم»
تنها برنامهای که فکسها را مجری میخواند نه ناظرپخش، همین برنامه ما بود. آن فکس رونوشتی بود به تمام حراستها و حفاظتها و ریاستجمهوری و… که اینطور شروع میشد:«مگه خواهر و مادر آقای زندگانی جلوی دوربین است که میگوید قربانتان بروم و دوستتان دارم» بعد از آن ناظرپخش به من گفت:«متوقفش نکن، خانواده من از این انرژیای که تو به تلویزیون میدهی، حال خوب دریافت میکنند.» ولی من گفتم :«دیگر نمیگویم» وقتی از من دلیلش را پرسید، گفتم برای:«برای آن بیننده احترام قائلم و خطوط ذهنی و فکریاش را ازبین نخواهم برد. قرار نیست که ساعت ۳ صبح به او استرس و نگرانی تزریق کنم، من آمدهام که حال خوب بسازم.»
من در اجرای برنامه «کاغذ کاهی» دلیل اینکه چرا بازیگرمجبوراست برای خودش محدودیت بهوجود آورد را فهمیدم. این محدودیتها چیزی نیست که تلویزیون بهوجود آورده باشد، مردم خواستارآن هستند. ما باید دورترین نقاط کشور را هم در نظر بگیریم که همین تلویزیون فعلی هم برایشان فراتر ازمحدودیتهایشان است.
شما حال خوب تعداد زیادی مخاطب دیگر را در نظر نگرفتید، فقط برای حال خوب یک مخاطب چنین کاری انجام دادید؟
خیر، اینطور هم نیست. ما که نباید فقط جامعه کوچک اطراف خود را ببینیم و براساس سلیقه آنها تصمیم گیری کنیم. همین حالا مردمی در روستاهای دور زندگی میکنند که محدودیت فراوانی دارند. من نباید فقط جمعیت اطرافم را در نظر بگیرم و باید کسانی را که در دورترین نقاط کشور به امواج ماکرویو دسترسی دارند و تلویزیون میبینند را هم در نظر بگیرم. من قبول دارم که حالا تلویزیون دارای محدودیتهای زیادی است، اما ما باید بپذیریم که مخاطبین هم فقط مردم شهرهای بزرگ نیستند. من میگویم برای فرهنگ سازی لازم است کار عمیقی انجام شود و این را باید از مدارسمان شروع کنیم. زنگ هنرباید جدی گرفته شود. در تابستان هم ادامه داشته باشد. مدرسه فقط، محل سواد آموزی نباشد. باید مهارت آموزی و هنر زندگی هم جدی گرفته شود. تا صاحب سطح فکری درجه یک شویم. ما باید یک بسترسازی عمیق فرهنگی داشته باشیم. امواج تلویزیونی تا جایی میرود که اینترنت نمیرود و نگاه مخاطب آنجا چیز دیگری است.
ما الان در سال ۱۴۰۲ هستیم و دسترسی اکثر مردم به سوشال مدیا به قدری هست که بسیاری ازمحدودیتهای فکری با سالهایی که راه ارتباطی فقط فکس بود، تفاوت قابل توجهی ایجاد شده، اما با این وجود همچنان محدودیتها برای ساخت فیلم و کارهای هنری وجود دارد و حتی سختتر هم شده. در این خصوص هم نظری دارید؟
امکان دارد بگویید استانداردتان از محدودیتهایی که از آن حرف میزنید، چیست؟
بله. مصاحبه کارگردانان. همینکه میگویند هرفیلمی میخواهیم بسازیم، ایرادات جزئی میگیرند و اجازه تولید نمیدهند.
بله، چون به هیچ کسی جز بازیگرها و معتادها نمیشود انتقاد کرد و از آنها نوشت یا فیلم ساخت. هراتفاقی میافتد، همه فحشها را بازیگر میخورد، در وزارتخانه ممکن است به بازیگر نقد شود اما بازیگرحق ندارد هیچ وقت به وزیری اعتراض یا انتقاد کند. یا مثلا هیچ کس نمیتواند یک قاضی یا وکیل را متهم به پولشویی کند. یا در جامعه پزشکان، هیچ کسی نمیتواند مثلا بگوید، یک پزشک تخلف کرده و اعضای بدن فروخته است.
برآیند محدودیتها از خود جامعه بهوجود میآید. صنوف مختلف نمیخواهند بپذیرند که ایراداتی دارند و نمیشود به آنها نقد کرد. نویسنده، جرات ندارد درباره هیچ کسی منتقدانه، بنویسد. وقتی جرات نوشتن درباره هیچ کسی وجود نداشته باشد دیگر برای نویسنده چهتعداد سوژه باقی میماند که بتواند درباره آنها بنویسد.سیروس مقدم در جلسهای گفت:«خدا رو شکر معتادها صنف ندارند و میشود درباره آنها چیزی نوشت.» مشکل از صنوف ماست که نمیخواهند، بپذیرند آن چیزی که روایت میشود فقط یک داستان است.