«روز هزار ساعت دارد» «روز هزار ساعت دارد» «روز هزار ساعت دارد»

نویسنده کتاب «روز، هزار ساعت دارد» تلاش کرده تا با استفاده از واژه‌ها و اصطلاحات محلی، لحنی آهنگین و زبانِی مناسب و البته روایتی جذاب، ادبیات اقلیمی را شکل دهد.

به گزارش مرزاقتصاد  _  «روز هزار ساعت دارد» با بهره‌گیری از زبان و لحن غنی و آهنگین و همچنین پرداختن به موضوع‌های عمیق انسانی در بستری اقلیمی نوشته شده است. هرچند استفاده گسترده از اصطلاحات محلی ممکن است چالشی برای برخی مخاطبان ایجاد کند، اما این ویژگی به‌عنوان بخشی از هویت اثر، ارزشمند و تحسین‌برانگیز است.

این کتاب نمونه‌ای بارز از توانایی نویسندگان ایرانی در خلق آثاری است که هم در سطح ملی و هم در سطح جهانی قابلیت درخشش دارند. بن‌مایه‌های فرهنگی این کتاب پژواکی است از آنچه در ادبیات اقلیمی اهمیتی دوچندان پیدا می‌کند.

نویسنده در این اثر می‌کوشد با خلق فضایی ویژه و انتزاعی، شخصیت‌هایی دیرآشنا و البته اقلیمی که به خواب و خیال می‌ماند، پیچیدگی‌های روابط انسانی و تاثیر فرهنگ بومی بر زیست‌کنندگانش را از خلالِ روایت به تصویر بکشد. لحن آهنگین این رمان همچون زبان آن، دارای آهنگی منحصربه‌فرد است. این لحن آهنگین، گاه آرام و تامل‌برانگیز و گاه پرتنش و هیجان‌انگیز است که خواننده را در طول داستان همراه می‌کند.

راوی داستان در روزی شوم در مُلک‌میان زاده می‌شود و دنیاگردی به‌شیوه دراویش و حتی نوشتن به‌سبک دعاگران و پیش‌گویان در طالع اوست. شاید از همین روست که می‌خواهد در هاله‌ای از وهم و رویا از آینده بنویسد.

اگر فرض شود که هنرمندِ روشن‌فکرِ شرقی در فضایی نیمه‌روستایی – نیمه‌شهری زندگی می‌کند،‌ شاید بتوان سبب ظهور پدیده‌هایی نادر همچون حافظ، خیام یا هدایت را در میان جماعتی که در اصل با مطالعه و فرهنگ بیگانه‌اند دریافت. رمان روز هزار ساعت دارد که همچون شعری بلند به زبان آهنگین نوشته شده است، می‌کوشد با خلق فضایی ویژه و انتزاعی این ناهمگونی را به نمایش بگذارد.

قسمتی از متن کتاب

نگاه راوی اما نه به چشمان اشک‌بار مرواری که از فراز شانه‌های لرزان وی به ماورای آبگیر گندیده بود. آنجا که خورشید چونان پیکری خونین در آن‌سوی ستیغ کوه‌ها دفن می‌شد. همان گردنه‌های صعب که مَم‌روسومِ نوشاد به همراه یاران قزاقش در نبردی نابرابر با « آژگلومی‌ها» از پا درآمده و داغ بر دل نوعروسش نهاده بود.

«کسی چه می‌داند که سرآخر کجا تمام می‌کند، کجا خاک می‌شود اما در غریبی مردن هم قاعده نیست!»

مرواری می‌گریست و به قطره‌قطره اشک‌هایش می‌نگریست که پیش پایش بر گِلِ خشکیدۀ گورِمم‌روسوم فرومی‌ریخت برای آخرین بار؛ بالاخره به حرف آمد:«این دیگر گفتن ندارد. آدمی می‌میرد، هرجا که اجل سر برسد.»

«حرف حساب است. اما تو را برنخورد. می‌خواهم بدانم تا این ساعت، هرگز گمان کرده‌ای کجا نفس آخر را می‌کشی؟»

همچنان چمباتمه از چاله‌چالک‌های خیسِ خاک چشم برچیده بود مرواری.

«زن‌ها هرگز نمی‌دانند. مرا این مرحوم از ُزَرکَمَز فراری داد تا زنش بشوم. اما خاکِ یاسور قسمت من نبود. دیگر جرئت برگشت هم نداشتم، برادرانم تکه‌تکه‌ام می‌کردند. حالا هم که تو می‌خواهی همراهت بیایم.»

«هی دختر زرکمزی! من و تو چه می‌دانیم امشب را ساق و سالم صبح می‌کنیم یا نه.»

«چرا نفوس بد می‌زنی؟»

«نفوس بد نیست، جانم. کار این دنیا را نمی‌شود فهمید.» (صفحه ۵۱ و ۵۲)

کتاب «روز هزار ساعت دارد» نوشته فریدون حیدری مُلک‌میان در ۱۶۰ صفحه، قطع رقعی، کاغذ بالک، جلد شومیز، با شمارگان ۵۰۰ نسخه، در سال ۱۴۰۳ برای بار دوم توسط نشر افق منتشر شد. «روز هزار ساعت دارد» پیش‌تر در دهه ۸۰ در نشر افق منتشر شده بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *